۲۲۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۶۷۸

چشمی که شد ز دیدن حسن آفرین جدا
خون می خورد ز جلوه هر نازنین جدا

شب کار من گداختن و روز مردن است
تا همچو موم گشته ام از انگبین جدا

چون رفت دل ز دست، نیاید به جای خویش
چون نافه ای که گشت ز آهوی چین جدا

پیچیده همچو گرد یتیمی به گوهریم
ما را ز یکدگر نکند آستین جدا

هر جا کنند نقل، شود نقل انجمن
حرفی که شد ازان دو لب شکرین جدا

چون پرده های دیده یعقوب شد سفید
تا شد صدف ز صحبت در ثمین جدا

گریند خون به روز من و روزگار من
جان حزین جدا، دل اندوهگین جدا

دامان سایلان، سپر برق آفت است
از هیچ خرمنی نشود خوشه چین جدا!

چون برخوری به سنگدلان نرم شو که موم
از روی نرم، نقش کند از نگین جدا

صائب در آفتاب جهانتاب محو شد
هر شبنمی که شد ز گل و یاسمین جدا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۶۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۶۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.