۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۳۶

داغ سودا فارغ از فکر کلاهم کرده است
بی نیاز از افسر این چتر سیاهم کرده است

خار دامنگیر گردد شهپر پرواز من
تا محبت جذبه خود خضر را هم کرده است

از پناه خود مرا حاشا که سازد ناامید
آن که چون صحرای محشر بی پناهم کرده است

گر امید ناامیدان برنمی آرد، چرا
ناامید از عالم آن امیدگاهم کرده است؟

تیره روزم، لیک از غیرت دل خود می خورم
مهر عالمتاب اگر روشن چو ماهم کرده است

شاهد دلسوزی گردون عاجزکش بس است
خنده برق آنچه با مشت گیاهم کرده است

سیل بی زنهار را مانع ز جولان می شود
خواب سنگینی که غفلت سنگ را هم کرده است

در چه افکنده است باز از قیمت نازل مرا
کاروانی گر خلاص از قید چاهم کرده است

غنچه خسبان می ربایندم ز دست یکدگر
تا سبکروحی نسیم صبحگاهم کرده است

تا گشودم چشم روشن در شبستان وجود
راستی، چون شمع، خرج اشک و آهم کرده است

خواهد از داغ ندامت سوخت صائب چون چراغ
آن که دور از محفل خود بیگناهم کرده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.