۲۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۳۸

خلق، دشوار جهان را بر من آسان کرده است
تازه رویی بر من آتش را گلستان کرده است

جمع اگر از بستن لب شد دل من، دور نیست
خامشی بسیار ازین سی پاره قرآن کرده است

لنگر تسلیم پیدا کن که بحر حق شناس
بارها موج خطر را مد احسان کرده است

جبهه واکرده ما از ملامت فارغ است
خنده ها بر تیغ این زخم نمایان کرده است

فکر آب و دانه من بی تردد می کند
آن که زیر بال را بر من گلستان کرده است

سنبل فردوس در چشمش بود موی زیاد
خواب هر کس را خیال او پریشان کرده است

بر خط تسلیم سر نه، کاین ره تاریک را
نقش پای گرم رفتاران چراغان کرده است

نقش پای رفتگان هموار سازد راه را
مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است

حرف سخت عاقلان دیوانه را بر هم شکست
تا کجا پهلو تهی از سنگ طفلان کرده است؟

گردد از دست نوازش پایه معنی بلند
مور را شیرین سخن دست سلیمان کرده است

پاکی دامان مریم شهپر عیسی شده است
همدم خورشید، شبنم را گلستان کرده است

کعبه را چون محمل لیلی مکرر شوق او
همسفر با گردباد برق جولان کرده است

پسته را هر چند مردم در شکر پنهان کنند
آن لب نوخط، شکر در پسته پنهان کرده است

پیش آن چشم سیه دل می گذارد پشت دست
گر چه خط بسیار ازین کافر مسلمان کرده است

دیده قربانیان چشم سخنگو گشته است
بس که مردم را تماشای تو حیران کرده است

گرد تهمت پاک خواهد کرد صائب از رخش
دامن پاکی که یوسف را به زندان کرده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.