۲۳۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۶۶

در بهشت است آن که چشمش از جهان پوشیده است
بر سر گنج است پایی کز طلب خوابیده است

گوشه عزلت ز صحبت ها مرا دلسرد کرد
خاک ساحل توتیای چشم طوفان دیده است

دل که چون سی پاره از کثرت پریشان گشته بود
جمع گردیده است تا صحبت ز هم پاشیده است

آرزو را در دل هر کس که برق عشق سوخت
فارغ از نشو و نما چون موی آتش دیده است

حسن مغرور تو بی پرواست، ورنه آفتاب
در دل هر ذره از کوچکدلی گنجیده است

زان ز عرض حال خاموشم که خوی تند او
روی آتش را مکرر بر زمین مالیده است

کرد هر کس را که چشم عاقبت بین تربیت
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده است

از زر و سیم است صائب برگ عیش ممسکان
سکه خندان است تا بر سیم و زر چسبیده است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.