۳۶۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۱۷۸

این که روزی بی تردد می رسد افسانه است
پنجه کوشش کلید رزق را دندانه است

با هزاران عقده مشکل درین بستان چو سرو
دست را بر هم نهادن سخت بی دردانه است

هیچ کس در پایه خود نیست کمتر از کسی
گنج دارد زیر پر تا جغد در ویرانه است

غفلت ارباب دولت را سبب در کار نیست
در بهاران خوابها مستغنی از افسانه است

گفتگو با جاهلان بی ادب از عقل نیست
هر که می گردد طرف با کودکان، دیوانه است

زود گردون کامجویان را ز سر وا می کند
چون فضول افتاد مهمان، بار صاحبخانه است

روی شرم آلود از خود آب برمی آورد
باده گلرنگ اینجا شبنم بیگانه است

دیده حق بین نگردد روزی هر خودپرست
ورنه خرمن های عالم جمله از یک دانه است

حاصلش از رزق غیر از گردش بیهوده نیست
آسیا هر چند مستغرق در آب و دانه است

مطلب از سیر گلستان تنگدل گردیدن است
ورنه باغ دلگشای ما درون خانه است

در گلستانی که میراب است چشم بلبلان
باغبان بیکارتر از سبزه بیگانه است

کار ما از پنجه تدبیر می گردد گره
گر چه امید گشایش زلف را از شانه است

صائب از می بیغمان شادی توقع می کنند
دردمندان را نظر بر گریه مستانه است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۱۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.