۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۵۸

سنگ در دیده ارباب بصیرت گهرست
خاک در پله میزان قناعت شکرست

حسن را نشو و نما از نظر پاک بود
آبروی چمن از شبنم روشن گهرست

دیده بد به تو ای ترک ختایی مرساد!
که بدخشان ز لب لعل تو خونین جگرست

کشتی از باد مخالف متزلزل گردد
دل به جا نیست کسی را که پریشان نظرست

از فضولی است ترا دست تصرف کوتاه
بهله قالب چو تهی کرد مقامش کمرست

آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی
خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست

می کند قطع به سر، راه طلب را صائب
هر که چون سوزن فولاد حدیدالبصرست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.