۲۱۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۴۹۰

گر چه رویش ز لطافت ز نظر پنهان است
هر که را می نگرم در رخ او حیران است

می توان خواند ز پشت لب او بی گفتار
سخنی چند که در زیر لبش پنهان است

حسن او پا به رکاب از خط مشکین شد و باز
فتنه مشغول صف آرایی آن مژگان است

دل عاشق شود از پرده ناموس سیاه
این چراغی است که مرگش به ته دامان است

چرخ یک حلقه چشم است و زمین مردمکش
دو جهان زیروزبر چون دو صف مژگان است

شاهدی نیست سزاوار تماشا، ورنه
در گل تیره ما آینه ها پنهان است

ریشه نخل کهنسال فزون می باشد
حرص با طول امل لازمه پیران است

صائب از دیدن خوبان نتوان دل برداشت
ورنه برداشتن دل ز جهان آسان است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۴۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.