۱۹۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۶۲

عالم امنی اگر هست همین بیهوشی است
هست اگر جنت در بسته همین خاموشی است

هر که افتاده به زندان خرد می داند
که پریخانه صاحب نظران بیهوشی است

ای صبا درگذر از غنچه لب بسته من
که گشاد دل من در گره خاموشی است

در سر تیغ زبان بیهده گویان را نیست
فتنه هایی که نهان زیر سر سر گوشی است

پختگی در خور جوش است درین میخانه
خامی باده نارس گنه کم جوشی است

گل بی خاری اگر هست درین خارستان
پیش صاحب نظران مهر لب خاموشی است

غرض از خوردن می صائب اگر بیخبری است
خوردن خون دل خود چه کم از می نوشی است؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۶۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.