۲۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۶۱۳

در غریبی دلم از یاد وطن خالی نیست
غنچه هر جا بود از فکر چمن خالی نیست

روح در جسم من از شوق ندارد آرام
در گهر آب من از قطره زدن خالی نیست

چون سر زلف همان حلقه بیرون درم
گر چه یک مویم ازان عهد شکن خالی نیست

چشم بد را به لب خشک ز خود دور کنم
ورنه از خون جگر ساغر من خالی نیست

در سراپای تو هر گوشه که آید به نظر
از شکر خنده چو آن کنج دهن خالی نیست

حسن بیرنگ به هر کس ننماید خود را
ورنه در فصل خزان نیز چمن خالی نیست

اگر اندیشه معشوق هم آغوش بود
سر کشیدن به گریبان کفن خالی نیست

لب هر جام درین بزم لب منصورست
گر چه این معرکه از دار و رسن خالی نیست

داغ در زیر سیاهی بود از چشم ایمن
من و آن باغ که از زاغ و زغن خالی نیست

مصر را شوق وطن کرد به یوسف زندان
گر چه از چاه حسد خاک وطن خالی نیست

جوی خشکی است، چو ساقی نبود، شیشه و جام
از گل و سرو چه حاصل که چمن خالی نیست؟

جز سخن مغز دگر نیست درین عالم پوچ
این چه پوچ است که گویند سخن خالی نیست؟

لاله طور تجلی است دل من صائب
هرگز از داغ جنون کاسه من خالی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.