۲۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۲۱

ز دام سوختگان عشق را رهایی نیست
ز لفظ، معنی بیگانه را جدایی نیست

درین زمانه چنان راه فیض مسدوست
که از شکاف دل امید روشنایی نیست

خوش است دردل شب دستگیری محتاج
عبادتی که نهانی بود ریایی نیست

ز بیقراری دراست تیغ بازی من
وگرنه موج مرا میل خودنمایی نیست

دل من و تو ز همصحبتان دیرینند
مرا به ظاهر اگر با تو آشنایی نیست

ز فیض بی ثمری فارغ از خزان شده ام
مرا چو سرو شکایت ز بینوایی نیست

فغان که آبله در پرده می کند اظهار
شکایتی که مرا از برهنه پایی نیست

خمش ز دعوی دانش، که جهل را صائب
هزار حجت ناطق چو خودستایی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.