۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۲۰

میان خوی تو و رحم آشنایی نیست
وگرنه بوسه و لب را ز هم جدایی نیست

سر کمند تغافل بلند افتاده است
به زلف او نرسیدن ز نارسایی نیست

فتاده است به آن رو شکسته رنگی من
حریف چهره من کان مومیایی نیست

نشد بریده به مقراض، رشته توحید
میانه سر منصور و تن جدایی نیست

برو خضر که من آن کعبه ای که می طلبم
دلیل راهش غیر از شکسته پایی نیست

چو پشت آینه ستار تا به کی باشم؟
به کشوری که هنر غیر خودنمایی نیست

در اصفهان که به درد سخن رسد صائب؟
کنون که نبض شناس سخن شفایی نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۱۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.