هوش مصنوعی:
این متن یک شعر عرفانی است که به ستایش خداوند و بیان نقش او در زندگی انسانها میپردازد. شاعر خداوند را به عنوان منبع آرامش، درمان، رحمت و حقیقت معرفی میکند و تأکید میکند که همه چیز در جهان به او وابسته است. همچنین، متن به مفاهیمی مانند بندگی، عشق الهی، وحدت وجود و نقش خداوند در هدایت انسانها اشاره دارد.
رده سنی:
16+
این متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با مفاهیم دینی و عرفانی دارد. همچنین، استفاده از زبان شعر و استعارههای پیچیده ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
ای خدایی که مُفَرِّح بَخشِ رَنْجوران تویی
در میانِ لُطف و رَحْمَت، هَمچو جانْ پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خَریدارِ نَفیر و لابه و اَفْغان تویی
جُمله دَرمان خواه و آن دَرمانَشانْ خواهانِ توست
آن کِه دَرد و دارو از وِیْ خاست، بیشک آن تویی
دَردهایی کادمی را بر دَرِ خَلْقان بَرَد
آن حِجاب از اوَّل است و آخِر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبَندد، تو باشی چَشمْ بَند
هر کجا روشن شود، آن شُعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بِدان ساکِن شوند
چون حقیقت بِنْگَرَم، در دَردِ ما نالان تویی
هم تویی آن کَس که میگوید تویی، وَاللَّهْ تویی
گوی و چوگان و نِظاره گَر، دَرین میدان تویی
وان کِه مُنْکِر میشود این را و عِلَّت مینَهَد
در میانِ وسوسهیْ او، نَفْسِ عِلَّت خوان تویی
وان کِه میگوید تویی، زین گفت تَرسان میشود
در میانِ جانِ او، در پَردهٔ تَرسان تویی
کُنجِ زندان را به یک اندیشه بُستان میکُنی
رنجِ هر زندان زِ توست و ذوقِ هر بُستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغِب، وَ آن دیگر نَفور
تو مُخالف کردهیی شان، فِتْنهٔ ایشان تویی
آن یکی مَحبوبِ این و باز او مَکْروهِ آن
چَشم بَندی، چَشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نَقْش را تو بَندهٔ نَقْشی کُنی
گویی سُلطان است، آن دام است، خود سُلطان تویی
بندگیّ و خواجگیّ و سَلْطنت خَطهایِ توست
خَطِّ کَژّْ و خَطِّ راستِ این دبیرستان تویی
صورتِ ما خانهها و روحِ ما مهمان دَران
نَقْش و جانها سایهٔ تو، جانِ آن مِهْمان تویی
دست در طاعَت زنیم و چَشمْ در ایمان نَهیم
بر امیدِ آن کِه بِنْمایی که خود ایمان تویی
دستِ اِحْسان بر سَرِ ما نِهْ زِ اِحْسانی که ما
چَشمِ روشن در تو آویزیم، کانْ اِحْسان تویی
غَفلَت و بیداریِ ما در، تویی بر کار و بس
غَفلَتِ ما بیفُضولی بَر، چو خود یَقْضان تویی
توبه با تو خود فُضول است و شِکَستن خود بَتَر
نَقْشِ پیمان گَر شِکَست، اَرْواحِ آن پیمان تویی
روحها میپَروَری هَمچون زَر و مِسّ و عَقیق
چون مُخالف شُد جواهر، ای عَجَب، چون کان تویی؟
روز دَرپیچَد صِفَت در ما و تابَد تا به شب
شبْ صِفات از ما به تو آید، صِفاتِسْتان تویی
روز تا شب ما چُنین بر هَمدِگَر رَحْمَت کنیم
شبْ همه رَحْمَت رَوَد سویِ تو، چون رَحْمان تویی
کو سلاطینِ جهانْ گَر شاهِ ایوان بودهاند؟
پس بدانستیم بیشک، کَنْدَرین ایوان تویی
در میانِ لُطف و رَحْمَت، هَمچو جانْ پنهان تویی
خسته کردی بندگان را تا تو را زاری کنند
چون خَریدارِ نَفیر و لابه و اَفْغان تویی
جُمله دَرمان خواه و آن دَرمانَشانْ خواهانِ توست
آن کِه دَرد و دارو از وِیْ خاست، بیشک آن تویی
دَردهایی کادمی را بر دَرِ خَلْقان بَرَد
آن حِجاب از اوَّل است و آخِر و پایان تویی
هر کجا کاری فروبَندد، تو باشی چَشمْ بَند
هر کجا روشن شود، آن شُعلهٔ تابان تویی
ناله بخشی خستگان را تا بِدان ساکِن شوند
چون حقیقت بِنْگَرَم، در دَردِ ما نالان تویی
هم تویی آن کَس که میگوید تویی، وَاللَّهْ تویی
گوی و چوگان و نِظاره گَر، دَرین میدان تویی
وان کِه مُنْکِر میشود این را و عِلَّت مینَهَد
در میانِ وسوسهیْ او، نَفْسِ عِلَّت خوان تویی
وان کِه میگوید تویی، زین گفت تَرسان میشود
در میانِ جانِ او، در پَردهٔ تَرسان تویی
کُنجِ زندان را به یک اندیشه بُستان میکُنی
رنجِ هر زندان زِ توست و ذوقِ هر بُستان تویی
در یکی کار، آن یکی راغِب، وَ آن دیگر نَفور
تو مُخالف کردهیی شان، فِتْنهٔ ایشان تویی
آن یکی مَحبوبِ این و باز او مَکْروهِ آن
چَشم بَندی، چَشم و دل را قبله و سامان تویی
صد هزاران نَقْش را تو بَندهٔ نَقْشی کُنی
گویی سُلطان است، آن دام است، خود سُلطان تویی
بندگیّ و خواجگیّ و سَلْطنت خَطهایِ توست
خَطِّ کَژّْ و خَطِّ راستِ این دبیرستان تویی
صورتِ ما خانهها و روحِ ما مهمان دَران
نَقْش و جانها سایهٔ تو، جانِ آن مِهْمان تویی
دست در طاعَت زنیم و چَشمْ در ایمان نَهیم
بر امیدِ آن کِه بِنْمایی که خود ایمان تویی
دستِ اِحْسان بر سَرِ ما نِهْ زِ اِحْسانی که ما
چَشمِ روشن در تو آویزیم، کانْ اِحْسان تویی
غَفلَت و بیداریِ ما در، تویی بر کار و بس
غَفلَتِ ما بیفُضولی بَر، چو خود یَقْضان تویی
توبه با تو خود فُضول است و شِکَستن خود بَتَر
نَقْشِ پیمان گَر شِکَست، اَرْواحِ آن پیمان تویی
روحها میپَروَری هَمچون زَر و مِسّ و عَقیق
چون مُخالف شُد جواهر، ای عَجَب، چون کان تویی؟
روز دَرپیچَد صِفَت در ما و تابَد تا به شب
شبْ صِفات از ما به تو آید، صِفاتِسْتان تویی
روز تا شب ما چُنین بر هَمدِگَر رَحْمَت کنیم
شبْ همه رَحْمَت رَوَد سویِ تو، چون رَحْمان تویی
کو سلاطینِ جهانْ گَر شاهِ ایوان بودهاند؟
پس بدانستیم بیشک، کَنْدَرین ایوان تویی
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۲۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.