۲۰۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳۱

خورشید ترا از خط شبرنگ وبال است
چون سایه قدم پیش نهد وقت زوال است

از خنجر سیراب نترسد جگر ما
هر چند که می صاف بود مفت سفال است

هر دانه که از آبله دست نشد سبز
زنهار مکن میل که آن تخم وبال است

در سلسله آبله دست توان یافت
امروز درین دایره آبی که حلال است

موقوف به آسایش چرخ است قرارم
هر کار که موقوف محال است، محال است

از بس که گرفتار گرفتاری خویشم
هر حلقه دامم به نظر چشم غزال است

بر بستر گل وقت خزان تکیه نماید
آن را که ز طاوس، نظر بر پر و بال است

صائب سخن غنچه نشکفته همین است
جمعیت دل در گره سخت ملال است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.