۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۷۹

هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست

در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست

در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست

گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست

چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست

زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست

آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست

از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست

زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست

چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست

صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۷۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.