۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۵۸

ترک چشم مخمورش مست ناتوانیهاست
فتنه با نگاه او گرم همعنانیهاست

ای هلاک خوبت من این همه تغافل چیست
ای خراب چشمت من این چه سرگرانیهاست؟

جان و دل سپر سازم پیش ناوک نازت
شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانیهاست

گه سبو زنم بر سنگ، گه به پای خم افتم
ساقیا مرنج از من عالم جوانیهاست

دورم از وصال او زندگی چه کار آید
جان به لب نمی آید این چه سخت جانیهاست

ناله حزینت کو، آه آتشینت کو؟
لاف عشقبازی چند، عشق را نشانیهاست

ای خوشا که همچون گل در کنار من باشی
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانیهاست

سینه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمی پرسی این چه سرگرانیهاست

روز بی تو بیتابم، شب نمی برد خوابم
روز و شب نمی دانم، این چه زندگانیهاست

صائب این تپیدن چیست زخم کاریی داری
یار بر سرت آمد وقت جانفشانیهاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۵۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.