۲۳۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۹۶

شمع ما را عاقبت اشک دمادم می خورد
حاصل این بوستان را چشم شبنم می خورد

می خورم خون از سفال و لب به دندان می گزم
وای بر آن کس که می از ساغر جم می خورد

باده لعلی نهان در سنگ اگر گردد رواست
در چنین عهدی که آدم خون آدم می خورد

شعله خاشاک را پا در رکاب رحلت است
گرمی هنگامه خط زود بر هم می خورد

لطف حق در سنگ روزی می رساند بی دریغ
بهر روزی آدمی چندین چرا غم می خورد؟

فیض اهل جود یکسان است در موت و حیات
کاروان روزی همان از خاک حاتم می خورد

پشت بر گل کرد شبنم، دید تا خورشید را
صحبت زود آشنایان زود بر هم می خورد

غوطه در خون شفق زد ماه نو تا رزق یافت
کیست کز گردون لب نانی مسلم می خورد؟

موج بی پروا زتعمیر حباب آسوده است
کی غم دلهای ما آن زلف پرخم می خورد؟

گر نگیرد پنجه اش را سیر چشمیهای حسن
تیغ او خون دو عالم را به یک دم می خورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.