۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۰۰

خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است
ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد

پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد
گر به سنگی در بیابان پای مجنون می خورد

برگ سبزی نیستم ممنون چرخ و انجمش
مرغ در کنج قفس روزی ز بیرون می خورد

(سرو دلگیرست از بدگویی مرغان باغ
هر چه ناموزون بود بر طبع موزون می خورد)

تا زماه نو فلک آرد لب نانی به دست
از شفق هر شام صائب غوطه در خون می خورد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.