۲۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۳۲

آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد

گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد

کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
این که آخر شمع نخل ماتم پروانه شد

با کدامین آبرو در کعبه آرم روی خویش؟
من که سرجوش حیاتم صرف در بتخانه شد

کار مردم جز فضولی نیست در زیر فلک
هر که شد مهمان درین غمخانه، صاحبخانه شد

یکقلم بیگانه گردد ز آشنایان دگر
هر که صائب آشنا با معنی بیگانه شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۳۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.