۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۵۷

شمع روشن شد چو اشک از دیده بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا فشاند

از تجرد چون مسیحا هیچ کس نقصان نکرد
پنجه خورشید شد دستی که بر دنیا فشاند

از بهاران خلعت سر سبزی جاوید یافت
هر که دامن بر ثمر چون سرو از استغنا فشاند

تا نپیوستم به تیغ یار، جان صافی نشد
گرد راه از دامن خود سیل در دریافشاند

چشم ما جز حسرت خشک از وصال او نبرد
هر چه از دریا گرفت این ابر بر دریافشاند

برق عالمسوز ما را شهپر پرواز داد
آن که خار از دشمنی در رهگذار ما فشاند

حاصل ابر از زمین شور، اشک تلخ شد
این سزای آن که تخم خویش را بیجافشاند

نیست عزلت مانع کلفت که دست روزگار
بر گهر گرد یتیمی در دل دریافشاند

از برومندی دل سودایی ما فارغ است
تخم ما را سوخت عشق آن گاه بر صحرافشاند

قسمت آدم شد از روز ازل سرجوش فیض
جام اول را به خاک آن ساقی رعنا فشاند

چون گهر دارد همان گرد یتیمی بر جبین
گرچه صائب از رگ ابر قلم دریا فشاند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.