۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۸۰

به زنجیر تعلق خلق را دست قضا بندد
چو صیادی که صید کشتنی را دست و پا بندد

شکار لنگ می جویند صیادان کم فرصت
همیشه پای خواب آلود را غفلت حنا بندد

نگردد توتیا در زیر دیوار گرانجانی
چو برگ کاه هر کس خویش را بر کهربا بندد

قضا چون سایه از دنباله اعمال می آید
گناه لغزش خود را چرا کس بر قضا بندد؟

قضا را دست پیچ خود کند در کجروی نادان
گناه خویشتن را کور دایم بر عصا بندد

درین میخانه هر کس در دل خم راه می جوید
همان بهتر که چون ساغر لب از چون و چرا بندد

به زهد خشک نتوان عشق را مغلوب خود کردن
چگونه دست آتش را کسی با بوریا بندد؟

اگر از طعنه عاجزکشی صائب نیندیشد
به آه گرم دست کهکشان را بر قفا بندد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.