هوش مصنوعی:
متن بالا شعری است که در آن شاعر از عشق و جنون، جدایی از خرد و پیری، و آرزوی اتحاد با معشوق سخن میگوید. شاعر از معشوق میخواهد که شبها نزد او بماند تا به سحر برسد و از راه گمراهی رهایی یابد. همچنین، شاعر به معشوق هشدار میدهد که اگر از او دوری کند، ممکن است سرنوشت تلخی در انتظارش باشد. در نهایت، شاعر آرزوی اتحاد کامل با معشوق را بیان میکند.
رده سنی:
16+
متن شامل مفاهیم عمیق فلسفی و عرفانی است که ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی از عبارات و مفاهیم مانند جنون و جدایی از خرد نیاز به بلوغ فکری و تجربه بیشتری دارند.
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
اگر امشب بَرِ من باشی و خانه نَرَوی
یا علی شیرِ خدا باشی، یا خود عَلَوی
اندک اندک به جُنون راه بَری، از دَمِ من
بِرَهی از خِرَد و ناگَه دیوانه شَوی
کُهنه و پیر شُدی، زین خِرَدِ پیر، گُریز
تا بهارِ تو نِمایَد گُل و گُلْزارِ نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بِرَوی
این چه رُسوایی و نَنگ است؟ زِهی بَندِ قَوی
به تَرازویِ زَر اَرْراه دَهَنْدَت، غَلَط است
به جُوی زَر بِنَه اَرْزی، چو هَمان حَبِّ جُوی
پیکْ لابُد بِدَوَد، کِیک چو او هم بِدَوَد
پس کَمالِ تو در آن نیست، که یاوه بِدَوی
بَهرِ بُردن بِدو، از هَیبَتِ مُردن بِمَدو
بَهرِ کعبه بِدو ای جان، نه زِخوفِ بَدَوی
باش شبها بَرِ من تا به سَحَر، تا که شبی
مَهْ بَرآیَد، بِرَهی از رَهْ و هَمراهِ غَوی
همه کَس بیند رُخسارهٔ مَهْ را از دور
خُنُک آن کَس که بَرَد از بَغَلِ مَهْ گِروی
مَهْ زِآغاز چو خورشید بَسی تیغ کَشَد
که بِبُرَّم سَرِ تو، گَر تو ازین جا نَرَوی
چون بِبینَد که سَرِ خویش نمیگیرد او
گوید او را که حَریفیّ و ظریفیّ و رَوی
من تواَم، وَرْتو نِیَم، یارِ شب و روزِ تواَم
پدر و مادر و خویشِ تو به مِنْهاجِ سَوی
چه شود گَر من و تو، بیمن و تو جَمع شویم
فَرد باشیم و یکی، کوریِ چَشمِ ثَنَوی؟
یا علی شیرِ خدا باشی، یا خود عَلَوی
اندک اندک به جُنون راه بَری، از دَمِ من
بِرَهی از خِرَد و ناگَه دیوانه شَوی
کُهنه و پیر شُدی، زین خِرَدِ پیر، گُریز
تا بهارِ تو نِمایَد گُل و گُلْزارِ نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بِرَوی
این چه رُسوایی و نَنگ است؟ زِهی بَندِ قَوی
به تَرازویِ زَر اَرْراه دَهَنْدَت، غَلَط است
به جُوی زَر بِنَه اَرْزی، چو هَمان حَبِّ جُوی
پیکْ لابُد بِدَوَد، کِیک چو او هم بِدَوَد
پس کَمالِ تو در آن نیست، که یاوه بِدَوی
بَهرِ بُردن بِدو، از هَیبَتِ مُردن بِمَدو
بَهرِ کعبه بِدو ای جان، نه زِخوفِ بَدَوی
باش شبها بَرِ من تا به سَحَر، تا که شبی
مَهْ بَرآیَد، بِرَهی از رَهْ و هَمراهِ غَوی
همه کَس بیند رُخسارهٔ مَهْ را از دور
خُنُک آن کَس که بَرَد از بَغَلِ مَهْ گِروی
مَهْ زِآغاز چو خورشید بَسی تیغ کَشَد
که بِبُرَّم سَرِ تو، گَر تو ازین جا نَرَوی
چون بِبینَد که سَرِ خویش نمیگیرد او
گوید او را که حَریفیّ و ظریفیّ و رَوی
من تواَم، وَرْتو نِیَم، یارِ شب و روزِ تواَم
پدر و مادر و خویشِ تو به مِنْهاجِ سَوی
چه شود گَر من و تو، بیمن و تو جَمع شویم
فَرد باشیم و یکی، کوریِ چَشمِ ثَنَوی؟
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.