۲۱۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۲۷

مرا فکر غریب آواره دایم از وطن دارد
که از نازک خیالان اینقدر درد سخن دارد؟

اگر نه روی گرم کارفرما در نظر باشد
که در شبها چراغی پیش دست کوهکن دارد؟

سفر کن تا چو یوسف شمع امیدت شود روشن
که گردد کور هر کس رو به دیوار وطن دارد

کف خاکستری شد خضر از داغ پشیمانی
چه آب خوشگوار است این که آن چاه ذقن دارد

کدامین غنچه لب در صحن این گلزار می خندد؟
که از شرمندگی گل رو به دیوار چمن دارد

تو ظاهر بین کف از بحر و صدف می بینی از گوهر
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد

سخن رنگ حقیقت بر گرفت از پرتو صائب
سهیل تازه رو کی اینقدر حق بر یمن دارد؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.