۱۹۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۵۰

خیال تیغ سیرابش مرا جان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد

چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟

ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد

ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد

خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد

چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد

بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد

حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد

زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد

غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد

زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۴۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.