۳۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۵۱

دل بی غم نصیب از نقطه سودا نمی دارد
که هرگز آب شیرین عنبر سارا نمی دارد

بدار ای ناصح بیکار دست از جستجوی ما
که از خود رفته در دنبال نقش پا نمی دارد

ندارد راه در دارالامان خامشی آفت
صدف اندیشه ای از تلخی دریا نمی دارد

به نور شمع نتوان برد راه از خویشتن بیرون
که این ظلمت چراغی جز دل بیتا نمی دارد

مکن از بیخودی منع دل سودایی صائب
که وحشت دیده دست از دامن صحرا نمی دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.