۲۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹۹

زخود هر کس که بیرون رفت کی با همرهان سازد؟
که مسکن نیست بوی پیرهن با کاروان سازد

ندارد پرده پوشی پای خواب آلود چون دامن
همان بهتر که تیر کج به آغوش کمان سازد

به نرمی خصم بد گوهر حصار عافیت گردد
که مغز از چرب نرمی عمرها با استخوان سازد

هلال عید می سازد قد خم گشته ما را
همان عشقی که در پیری زلیخا را جوان سازد

چه خواهد کرد با دلهای مومین آتشین رویی
که با آهن دلی آیینه را آب روان سازد

مکن اندیشه از زخم زبان چون عشق صادق شد
که چون شد صبح روشن شمعها را بی زبان سازد

به پایان چون برم این راه بی انجام را صائب؟
که حیرانی مرا در هر قدم سنگ نشان سازد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.