۲۳۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۹۰

مرا پیغام لطفی از زبان خامه بس باشد
شب امیدواری از سواد نامه بس باشد

به مکتوبی حیات رفته من باز می آید
مرا صور قیامت از صریر خامه بس باشد

به آهی می توان دل را زمطلبها تهی کردن
که یک قاصد برای بردن صد نامه بس باشد

زیک فریاد بیتابانه صد فریاد می خیزد
سپندی از برای گرمی هنگامه بس باشد

به اندک سختیی، دل چاک می گردد سخنور را
که روی سخت ناخن بهر شق خامه بس باشد

مکن اسراف در اسباب شید و زرق ای زاهد
که چندین مرده را آن گنبد عمامه بس باشد

خموشی بحر بی پایان و سیلاب است گویایی
دلیل جهل، لاف علم از علامه بس باشد

چه در تحصیل بوی خوش، نفس چون عود می سوزی؟
نسیم خلق، مردان را عبیر جامه بس باشد

پریشان می کند اندک غمی وقت سخنور را
که یک مو بهر تشویش دماغ خامه بس باشد

گرفتم ترک دلدار از هجوم بوالهوس صائب
ایاز خاص را عیب قبول عامه بس باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.