۲۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۸۹

لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد

قیامت می کند در سایه زلف سیه خالش
جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد

فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را
که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد

چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را
که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد

مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری
که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد

اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تامل کن
که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد

به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان
ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد

خیالات غریب من زغربت بر نمی آید
که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد

ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب
زپیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.