۲۱۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۱۴

بهار زندگانی با خزان همدوش می باشد
گل این بوستان خمیازه آغوش می باشد

دوامی نیست حسن نازپروردان بستان را
که خون لاله و گل هفته ای در جوش می باشد

به تلخی تا نکرد از خواب شیرین پشه بیدارم
ندانستم که نیشی لازم هر نوش می باشد

مکن ای خرمن گل سرکشی با ما تهیدستان
که این اوراق را شیرازه از آغوش می باشد

نباشد دیده های شرمگین را بهره از روزی
تهی چشمی زنعمت قسمت سرپوش می باشد

مرا از خانه زنبور شهد این نکته روشن شد
که چون افتاد منزل مختصر، پرنوش می باشد

زجوش باده تا شد خشت خم سیراب، دانستم
که رزق خاکساران باده سرجوش می باشد

سراپا چشم شو تا دامن مطلب به دست آری
که زر چون حلقه گردد جای او در گوش می باشد

ببند از گفتگو لب تا دلت روشن شود صائب
که این آیینه را صیقل لب خاموش می باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.