۲۰۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۴۲

خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد
جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد

به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟
مکرر خون به مینا کردم وصهبا برون آمد

پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد
کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟

چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد
که بیتابانه آه از سینه خارا برون آمد

غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد
شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد

نیام دشنه الماس شد پهلوی من صائب
اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.