۲۲۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۱۷۰

به دل مژگان آن ناآشنا پنهان نمی ماند
که خاری گر خلد در دست و پا پنهان نمی ماند

برو ای ساده دل این پنبه را بر داغ دیگر نه
درین ابر تنک خورشید ما پنهان نمی ماند

چو آب از لعل و چون رنگ از رخ یاقوت می تابد
صفای دست او زیر حنا پنهان نمی ماند

دل ما و نگاهت هر دو می دانند حال هم
که حال آشنا از آشنا پنهان نمی ماند

زدامان شفق گل می کند هر صبح و هر شامی
چو شمع صبحگاهی خون ما پنهان نمی ماند

تراوش می کند خون دل از سیمای گفتارم
نسیم مشک در جیب صبا پنهان نمی ماند

کجا ابر تنک خورشید را آیینه دان گردد؟
صفای سینه اش زیر قبا پنهان نمی ماند

چه لازم وصف شعر آبدار خود کنی صائب؟
اگر دارد گهر آب صفا، پنهان نمی ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۷۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.