۲۰۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۲۹

مگر زلف سبکسیر تو از جولان بیاساید
که از دست کشاکش رشته های جان بیاساید

اگرنه بر امید وصل یوسف طلعتی باشد
به چندین چشم، چون زنجیر در زندان بیاساید؟

به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گردیدم
چو تخم آسوده گردد در زمین، دهقان بیاساید

نمکدان بشکند گر شور محشر در گریبانش
نمک پرورده لعل ترا کی جان بیاساید؟

مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید
خوشا پایی که همچون سرو در دامان بیاساید

در آن وادی که محمل پرده سازست از افغان
جرس کی ظرف آن دارد که از افغان بیاساید؟

میان جسم و جان پیوند محکم می شود صائب
اگر سیل پریشانگرد در ویران بیاساید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.