۲۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۶۷

چشم شوخ تو چو بر همزن مژگان گردد
دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد

در غبار دل ما آه عبث پیچیده است
این نه ابری است که از باد پریشان گردد

حیرت وصل زبان بند لب گفتارست
طوطی آن به که جدا از شکرستان گردد

بی حجاب تن خاکی نرسد جان به کمال
پسته بی پوست محال است که خندان گردد

داغ محرومی اگر آب کند سایل را
به ازان است که شرمنده احسان گردد

از کفن جامه احرام سرانجام دهد
هرکه را درد طلب سلسله جنبان گردد

عشق هر روز شد از روز دگر مشکلتر
نیست در طالع این کار که آسان گردد

هرکه چون آبله در حلقه آهل نظرست
هر قدم گرد سر خار مغیلان گردد

در پریخانه دل نیست قرارش صائب
طفل اشکی که بدآموز به دامان گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.