۲۲۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۷۱

چون ز می صفحه رخسار تو گلگون گردد
چشم نظارگیان کاسه پر خون گردد

حسن را آینه صاف بود روشنگر
چه عجب لیلی اگر واله مجنون گردد؟

کرد از بوسه مرا آن لب نوخط معمور
روزی از پاس نمک داشتن افزون گردد

هرکه دیوانه شد، از پند نگردد عاقل
خون چو شد مشک، محال است دگر خون گردد

خط لب لعل ترا توبه ز خونخواری داد
دل عاشق به چه امید دگر خون گردد؟

نیست از گرد گنه رحمت یزدان را باک
بحر از سیل محال است دگرگون گردد

فیض حق در دل آلوده نگردد نازل
خم چو بی باده شود جای فلاطون گردد

نرسد دام تهی چشم به گرد عنقا
چون کسی باخبر از عالم بیچون گردد؟

چاره غفلت سرشار بود بیداری
کاین سپه زود پریشان ز شبیخون گردد

غوطه در خون زده از حسرت شیرین، چه عجب
دوش فرهاد اگر مسند گلگون گردد

گر چنین خواجه به سیم و زر خود تکیه کند
زود همصحبت و همخانه قارون گردد

حسن صائب ز هوادار کند نشو و نما
سرو در زیر پر فاخته موزون گردد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۷۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۷۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.