۲۱۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۴۱

من و راهی که ز سر سنگ نشانش باشد
برق خنجر بلد راهروانش باشد

کی عنانداری بیتابی ما خواهد کرد؟
آن که از رفتن دل آب روانش باشد

از عقیقی است مرا بوسه توقع که سهیل
یکی از جمله خونابه کشانش باشد

نتوان یافت ز پیچیدگی افکار مرا
راه فکر من اگر موی میانش باشد

هر که چون جام درین بزم تهی چشم افتاد
چشم پیوسته به دست دگرانش باشد

سرد مهری چه کند با دل آزاده ما؟
این نه سروی است که پروای خزانش باشد

تیر آهش ز دل سنگ ترازو گردد
هر که از قامت خم گشته کمانش باشد

می برد تربتش از نوحه گران گویایی
هر که گنجینه اسرار نهانش باشد

از ته دل چقدر خنده تواند کردن؟
نوبهاری که به دنبال، خزانش باشد

حسن غافل نشود از دل عاشق صائب
که کماندار توجه به نشانش باشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.