۲۰۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۳۹

غم محال است که تدبیر دل من نکند
این نه برقی است که دلسوزی خرمن نکند

سرو چون قامت عاشق طلبی جلوه دهد
چه کند فاخته گر طوق به گردن نکند؟

ما و فرهاد به یک زخم ز عالم شده ایم
خون ما خواب به افسانه دشمن نکند

همه شب ناخن من با دل من در جنگ است
چه کند صیقل اگر آینه روشن نکند؟

بال پروانه ما شمع تجلی طلب است
عشقبازی به جگرگوشه گلخن نکند

بس که غم قفل به دلهای پریشان زده است
غنچه ای در دل شب یاد شکفتن نکند

چشم صائب ز جمال تو چنان معمورست
که توجه به گل و لاله ایمن نکند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۵۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.