هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که به موضوع عشق الهی و رهایی از تعلقات دنیوی میپردازد. شاعر از عشق به عنوان راهی برای رسیدن به حقیقت و شناخت اسرار وجود سخن میگوید و بر بینیازی از ناموس و پادشاهی در این مسیر تأکید میکند. او عاشق را به قند تشبیه میکند که باید بیچون و چند باشد و جانی بلند داشته باشد. شاعر همچنین به جهل در عشق و دانش ظاهری اشاره میکند و عشق را فراتر از علم و دانش میداند.
رده سنی:
18+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و تجربهی زندگی دارد. همچنین، برخی از مفاهیم مانند رهایی از تعلقات دنیوی و عشق الهی ممکن است برای مخاطبان جوانتر پیچیده و ناملموس باشد.
غزل شمارهٔ ۲۹۵۶
دل را تمامْ بَرکَن ای جان زِ نیک نامی
تا یک به یک بدانی، اَسرار را تمامی
ای عاشقِ الهی، ناموسِ خَلْق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشقْ چو قَند باید، بیچون و چند باید
جانی بُلند باید، کان حَضرتیست سامی
هستی تو از سَر و بُن، در چَشمِ خویش ناخُن
زُنّارِ روم گُم کُن، در عشقِ زُلْفِ شامی
در عشقْ عِلْم جَهْل است، ناموسِ عِلمْ سَهْل است
نادانِ عِلْمْ اهل است، دانایِ عِلمْ عامی
از کویِ بینِشانَش، زان سویِ جَهْل و دانش
وَزْ جانِ جانِ جانَش، عشقْ آمدَت سَلامی
بر بامْ عشقِ بیتَن، دیدم چو ماهِ روشن
بر دَر بِماندهاَم من، زان شیوههایِ بامی
گَر مَست و گَر میاَم من، نی از دَف و نِیاَم من
از شیوهٔ وِی ْام من، مَستِ شرابِ جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیرِ زُلْفِ ِدْلکَش
گَردن بِبَسته جان خَوش، در حَلقههایِ دامی
گوید غَمَت زِ تیزی، وقتی که خونْ تو ریزی
کِی دل تو خود چه چیزی؟ وِیْ جان تو خود کُدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سَری نَهادی
دادی تو آنچه دادی، وَزْ جانْ مُطیع و رامی
ای روح بَرپَریدی، بر ساحلی چَریدی
دل دادی و خَریدی، آن را کِه تُش غُلامی
گَر رِنْد و گَر قَلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شَمسِ هر طَواشی، تبریز را نِظامی
تا یک به یک بدانی، اَسرار را تمامی
ای عاشقِ الهی، ناموسِ خَلْق خواهی؟
ناموس و پادشاهی، در عشق هست خامی
عاشقْ چو قَند باید، بیچون و چند باید
جانی بُلند باید، کان حَضرتیست سامی
هستی تو از سَر و بُن، در چَشمِ خویش ناخُن
زُنّارِ روم گُم کُن، در عشقِ زُلْفِ شامی
در عشقْ عِلْم جَهْل است، ناموسِ عِلمْ سَهْل است
نادانِ عِلْمْ اهل است، دانایِ عِلمْ عامی
از کویِ بینِشانَش، زان سویِ جَهْل و دانش
وَزْ جانِ جانِ جانَش، عشقْ آمدَت سَلامی
بر بامْ عشقِ بیتَن، دیدم چو ماهِ روشن
بر دَر بِماندهاَم من، زان شیوههایِ بامی
گَر مَست و گَر میاَم من، نی از دَف و نِیاَم من
از شیوهٔ وِی ْام من، مَستِ شرابِ جامی
آن چهرهٔ چو آتش، در زیرِ زُلْفِ ِدْلکَش
گَردن بِبَسته جان خَوش، در حَلقههایِ دامی
گوید غَمَت زِ تیزی، وقتی که خونْ تو ریزی
کِی دل تو خود چه چیزی؟ وِیْ جان تو خود کُدامی؟
ای جان شبی که زادی، آن شب سَری نَهادی
دادی تو آنچه دادی، وَزْ جانْ مُطیع و رامی
ای روح بَرپَریدی، بر ساحلی چَریدی
دل دادی و خَریدی، آن را کِه تُش غُلامی
گَر رِنْد و گَر قَلاشی، ما را تو خواجه تاشی
ای شَمسِ هر طَواشی، تبریز را نِظامی
وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۳
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.