۲۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۶۵۲

پنبه نبود که شد از سینه افگار سفید
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفید

در دیاری که تو از جلوه فروشان باشی
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفید

پیش من دم نتواند ز نظربازی زد
گرچه شد دیده یعقوب درین کار سفید

آنقدر همرهی از بخت سیه می خواهم
که کنم دیده خود در قدم یار سفید

سعی کن تا ز سیاهی دلت آید بیرون
همچو زاهد چه کنی جبه و دستار سفید؟

صائب از دست مده جام می گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۶۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.