۲۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۱۹

چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد
ز آرمیدن ما اضطراب می بارد

ترست از عرق شرم چهره تو مدام
ستاره دایم ازین آفتاب می بارد

به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست
اگرچه زهر ز تیغ عتاب می بارد

که گفته است در ابر سفید باران نیست؟
که شرم حسن ز روی نقاب می بارد

دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب می بارد

کمر به خون که بسته است تیغ غمزه او؟
که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد

ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟
که جای اشک، نمک زین کباب می بارد

ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما
ز روی دولت بیدار خواب می بارد

ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهری که یتیم است آب می بارد

خیال روی که در دل گذشت صائب را؟
که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.