۵۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۸۹

رویَش ندیده، پس مَکُنیدم مَلامتی
نادیده حُکْم کردن، باشد غَرامَتی

پروانه چون نسوزد؟ چون شمعْ او بُوَد
چون خَم نیاوَرَم زِ چُنان سَروْقامَتی

آن مَهْ اگر بَرآیَد، در روزِ رَستْخیز
بَرخیزد از میانْ قیامَت، قیامَتی

زان رو که زَهره نیست فَلَک را که دَم زَنَد
در خود هَمی‌بِسوزَد، دارد عَلامَتی

گَر حُسنْ حُسنِ اوست، کجا عافیت؟ کجا؟
با غَمْزه‌‌هایِ آتشِ او، کو سَلامَتی؟

هر دَم دِلَم به عشقِ وِیْ اَنْدَر، حَریص تَر
هر دَم زِ عشقِ او دلِ من با سَآمَتی

یا هَجْرُ لَمْ تَقُلْ لِیَ بِاللّهِ رَبِّنا
هذَا الصُّدودُ مِنْکَ عَلَیْنا اِلی مَتی؟

می تَرسَم از فِراقِ درازِ تو سنگْ دل
تا نَشْکَند سَبویِ امیدم زِ آفتی

ای آن کِه جِبرَئیل زِ تو راهْ گُم کُند
با صَبرِ تو ندارد این چَرخ، طاقَتی

دل را بِبُرد عشق، که تا سودْ دل کُند
حاشا که او کُند طَمَعی، یا تِجارتی

عشق آن توانگری‌ست که از بَسْ توانگری
دارد هَمی زِریشِ فَراغَت، فَراغَتی

از من مَپُرس این و زِ عقلِ کَمال پُرس
کو راست در عِیارِ گُهَرها مَهارتی

او نیز خود چه گوید؟ لیکن به قَدْرِ خویش
کو در قِدَم بُوَد حَدَثی، نوطَهارتی

عقل از امیدِ وصل، چو مَجنونْ رَوان شود
در عشق می‌رَوَد، به امیدِ زیارتی

وَرْ زان کِه دَرنَیابَد در رَهْ کمالِ عشق
از پَرتوِ شَرارَش یابَد حرارتی

بادا زِ نورِ عشق، من و عقلِ کُلِّ را
زان شِکَّرِ شِگَرف، شِفایِ مَرارتی

تا طَعْمِ آن حَلاوت بر عاشقان زَنَد
وَزْ عاشقان بَرآید مَستانه حالتی

تبریزِ شَمسِ دین، که بَصیرَت ازو بُوَد
چون بر دِلَم رَسید سپاهَش به غارتی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.