۲۰۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۱۱

ز مغز پوچ برون آرزو نمی آید
که بوی باده برون از کدو نمی آید

چرا ز پا ننشینند غافلان حریص
ز پای خفته اگر جستجو نمی آید

بغیر اشک که شوید ز دل غبار ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمی آید

سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرونمی آید

فغان که شبنم ما با کمند جذبه مهر
برون ز دایره رنگ وبو نمی آید

صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشونمی آید

سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمی آید

بغیر میکشی از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمی آید

فتاد راه کدام آفتاب رو به چمن
که رنگ رفته گلها به رو نمی آید

ز عجز نیست ز قحط سخن شناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمی آید

بشوی دست ز جان در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بی وضو نمی آید

ز آفتاب نظر آب داده ام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۱۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.