۲۲۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۸۰

عیسی دمی کجاست به درد سخن رسد
پیش از دم هلاک به بالین من رسد

دانی چه روز دست دعا می رسد به عرش
روزی که این غریب به تخت وطن رسد

عالم تمام پرده فانوس حسن اوست
اینجا به شمع طور پیرهن رسد

بی پرده نقش صورت شیرین نگاشته است
کوتیشه تا به داد سرکوهکن رسد

چون شمع آههای گلوسوز می کشم
تا باد صبح بر سر بالین من رسد

کی حد ماست دست درازی به شاخ گل
مارا بس است خاری اگر از چمن رسد

صائب میان اینهمه شکرلبان که هست
بادام چشم کیست به مغز سخن رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۷۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۸۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.