۲۲۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۸۱

نالان مباد هر که به فریاد من رسد
دردش مباد هر که به درد سخن رسد

انداز ساق عرش کمین پایه من است
چون دست فکرتم به کمند سخن رسد

چون گل برآورم ز گریبان خاک سر
دست نسیم اگر به گریبان من رسد

بیگانه را به جلوه گه یار ره مباد
سوزم اگر نسیم به پای لگن رسد

زنهار از لباس برآ ای صبا ز مصر
چشم بدی مباد به آهن پیرهن رسد

چون میوه داغدار شد افتد زاعتبار
مگذار دست بوسه به سیب ذقن رسد

هر برگ لاله ای که سیاهی کند ز دور
چون واشکافی از جگر کوهکن رسد

روزی که زخم من دهن شکوه واکند
چندین هزار نافه مشک ختن رسد

با این سربریده چه غماز پیشه است
مگذار پای شمع به آن انجمن رسد

صائب دری به روی من از فیض وا شود
روزی که نامه ای ز ظفر خان به من رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۰۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.