۲۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۴۱

جمعی که جان به لب گویا سپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند

هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند

این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند

جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند

آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند

آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند

زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند

چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند

عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند

سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند

در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند

چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.