۱۹۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۸۹

عاشق کجا به شکوه دهن باز می کند
این کبک خنده بر رخ شهباز می کند

تمکین ترا بجاست ز سنگین دلان که حسن
در دامن تو تربیت ناز می کند

از خون دل همیشه نگارین بود کفش
مشاطه ای که زلف ترا باز می کند

خود را چوداغ لاله کند جمع شام هجر
چون صبح وصل روشنی آغاز می کند

مرغی که زیرک است درین بوستانسرا
گل را خیال چنگل شهبازمی کند

در گوشمال عمر سر آمد مگر قضا
ما را برای بزم دگر ساز می کند

خون می چکد چو زخم نمایان ز خنده اش
کبکی که بی ملاحظه پرواز می کند

نتوان به برگ نکهت گل رانهفته داشت
این نه صدف چه با گهر رازمی کند

بلبل به راز غنچه سر بسته می رسد
این نامه را نسیم عبث بازمی کند

هرسرمه ای که هست درین خاکدان سپهر
در کار طوطیان سخنسازمی کند

صائب دلم به سیر چمن می کشد مگر
از بلبلان مرا یکی آواز می کند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.