۲۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۴۰

اندیشه ز کلفت دل بیتاب ندارد
پروای غبار آینه آب ندارد

از فکر مکان جان مجرد بود آزاد
حاجت به صدف گوهر نایاب ندارد

درمان بود آن درد که اظهار توان کرد
آن زخم کشنده است که خوناب ندارد

در فقر وفنا کوش که جمعیت خاطر
فرش است در آن خانه که اسباب ندارد

ریزد ز هم از پرتو منت دل نازک
ویرانه ما طاقت مهتاب ندارد

سر گرم طلب باش که چندان که روان است
از زنگ خطر اینه آب ندارد

بر آینه ساده دلان نقش گران است
دیوار حرم حاجت محراب ندارد

صائب به چه امید برآییم ز غفلت
بیداری ما آگهی خواب ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.