۲۱۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۶۳

آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد

دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد

در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد

کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد

از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد

چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد

از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.