۲۰۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳۷

حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید

بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید

بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید

یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید

شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید

در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید

بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۳۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۳۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.