۲۲۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۵۱

فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید

از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید

بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید

خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید

تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید

در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید

روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید

هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید

شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید

افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید

تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید

صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.