هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی است که در آن شاعر از عشق الهی و ارتباط عمیق خود با معشوق ازلی سخن میگوید. او عشق را به عنوان نیرویی توصیف میکند که همه چیز را تحت تأثیر قرار میدهد و از دنیای مادی فراتر میرود. شاعر از فنا شدن در عشق و رسیدن به وحدت با معشوق صحبت میکند و این سفر روحانی را با تصاویر زیبا و استعارههای غنی به تصویر میکشد.
رده سنی:
16+
این متن حاوی مفاهیم عمیق عرفانی و فلسفی است که درک آن نیاز به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات عرفانی دارد. همچنین، استفاده از استعارههای پیچیده و مفاهیم انتزاعی ممکن است برای مخاطبان جوانتر دشوار باشد.
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مُهرِ عشقِ سُلَیمان، به هر دو کَوْن تو داری
مَکَش تو دامَنِ خود را، که شَرط نیست به یاری
نه بَند گَردد بَندی، نه دلْ پَذیرد پَندی
چو تَنگِ شِکَّرِقَندی، تواَم دَرونِ کِناری
طَراوتِ سَمَنی تو، چه رونَقِ چَمَنی تو
مَگَر تو عینِ مَنی تو، مَگَر تو آیِنِه واری
چه نورِ پنج و ششی تو، که آفَتِ حَبَشی تو
چو خوانِ عشقْ کَشی تو، زِ سنگْ آب بَرآری
چه کیمیایِ زَری تو، چه رونَقِ قَمَری تو
چو دلْ زِ سینه بَری تو، هزار سینه بیاری
زِ خَلْقْ جُمله گُسَستَم، که عشقِ دوستْ بَسَسْتَم
چو در فَنا بِنِشَستم، مرا چه کار به زاری؟
بِسوخت عشقِ تو خَرمَن، نه جانْ بِمانْد، نه این تَن
جُوی نیابی تو از من، اگر هزار فَشاری
بُرون زِ دورِ زمانی، مِثالِ گوهرِ کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کَشیّ و بِداری
زِ جامِ شربتِ شافی، شُدم به عشقِ تو لافی
بیامَدَم زَرِ صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کَف از بهشت بِشویَد، چو باغِ عشقِ تو گوید
کَزو جَواهر رویَد، اگر چه سنگ بِکاری
دلی که عشقْ نَوازَد، دَرین جَهان بِنَسازد
ازان که مینَگُذارد که یک زمانْش بِخاری
تو شَمسْ خُسروِ تبریز، شرابِ باقی بَرریز
بُراقِ عشق بِکُن تیز، که بَسْ لَطیفْ سَواری
مَکَش تو دامَنِ خود را، که شَرط نیست به یاری
نه بَند گَردد بَندی، نه دلْ پَذیرد پَندی
چو تَنگِ شِکَّرِقَندی، تواَم دَرونِ کِناری
طَراوتِ سَمَنی تو، چه رونَقِ چَمَنی تو
مَگَر تو عینِ مَنی تو، مَگَر تو آیِنِه واری
چه نورِ پنج و ششی تو، که آفَتِ حَبَشی تو
چو خوانِ عشقْ کَشی تو، زِ سنگْ آب بَرآری
چه کیمیایِ زَری تو، چه رونَقِ قَمَری تو
چو دلْ زِ سینه بَری تو، هزار سینه بیاری
زِ خَلْقْ جُمله گُسَستَم، که عشقِ دوستْ بَسَسْتَم
چو در فَنا بِنِشَستم، مرا چه کار به زاری؟
بِسوخت عشقِ تو خَرمَن، نه جانْ بِمانْد، نه این تَن
جُوی نیابی تو از من، اگر هزار فَشاری
بُرون زِ دورِ زمانی، مِثالِ گوهرِ کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کَشیّ و بِداری
زِ جامِ شربتِ شافی، شُدم به عشقِ تو لافی
بیامَدَم زَرِ صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کَف از بهشت بِشویَد، چو باغِ عشقِ تو گوید
کَزو جَواهر رویَد، اگر چه سنگ بِکاری
دلی که عشقْ نَوازَد، دَرین جَهان بِنَسازد
ازان که مینَگُذارد که یک زمانْش بِخاری
تو شَمسْ خُسروِ تبریز، شرابِ باقی بَرریز
بُراقِ عشق بِکُن تیز، که بَسْ لَطیفْ سَواری
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلاتن (مجتث مثمن مخبون)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۲
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.