۲۱۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۵۰۹

دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد

طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ما به دارالشفاشد

نیفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد

به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد

شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد

سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زردچون کهرباشد

شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوریا شد

عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قددوتاشد

بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد

من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد

مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد

ز شرم گنه قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد

به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۵۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۵۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.